|
||
|
امروز سه شنبه روز مادر بود و توي اكثر خونه ها كم بيش جشن كوچك و بزرگي بمناسبت تجليل از مقام مادر برگزار بود اما اين موضوعي كه من امروز براي ارسال به وبلاگم انتخاب كردم موضوعي كاملاً متفاوت ، واقعي و عجيبه!
امروز صبح داداش كوچولوم با سر و صداي زياد آمده بود بالاي سرم و داد ميزد مرد؟! مرد!؟ آبجي بلند شو!!!
من كه هنوز خواب از سرم نپريده بود گفتم چي شد؟ گفت ماهي ها ! ماهي ها مردن! همشون مردن! با اين حرفش تند از جام بلند شدم و رفتم پائين و مادرم را ديدم كه دستپاچه ايستاده از آشپزخانه داره حال را نگاه ميكنه! گفتم چي شده؟ گفت هيچي! رفتم جلوي آكواريوم و ديدم همه ماهي هاي خيلي خيلي عزيزم همشون مردن و تعدادي آمده بالاي آب و تعدادي هم رفتن ته آب ...
هنوز كار برداشتن جسد ماهي ها تموم نشه بود كه يهو صداي گريه داداش كوچولوم منو به خودم آورد يكي از جوجه هاش، فرزترين و خوشگل ترينش افتاده مرده ... تا عصر 4 تا از جوجه هاش مردن ...
خلاصه امروز توي خونه ما همش كشت و كشتار بود !!!!!!
19896
Labels: ENGLISH SHORT STORY
فرار
اسير جنگي پس از كشتن نگهبان او را به داخل بوته ها كشيد. در حاليكه ملبس به يك اونيفورم آبي رنگ بود و تفنگي روي شانه داشت شجاعانه در برابر اردوگاه راه ميرفت. او ميتوانست صداي فريادهايي را از اردوگاه بشنود. نور چراغ ها مي تابيد و مردها به اينطرف و آنطرف مي دويدن. تازه فهميده بودند كه يك زنداني فرار كرده است. در اين هنگام يك اتومبيل سياه رنگ با چهار افسر كه در آن بودند در جلوي دروازه اردوگاه متوقف شد. افسران خارج شدن.زنداني خبردار ايستاد و در حاليكه عبور مي كرد به آنها سلام داد. وقتي آنها رفتند راننده اتومبيل به طرف او آمد. حتماَ مي خواست با او صحبت كند. نسبتاَ سالخورده بود با موهاي خاكستري و چشمهاي آبي روشن . زنداني براي او احساس تاسف كرد اما كار ديگري نبود كه انجام دهد. وقتي آن مرد جلو آمد، زنداني او را با ضربه اي تند به زمين انداخت . بعد به داخل اتومبيل پريد و با سرعتي كه ميتوانست از آنجا دور شد.
19745
Labels: ENGLISH SHORT STORY
نديديم اما خيلي شنيديم كه بهترين آثار طنز نويسنده هاي ((( بزرگ ))) در مواقعي نوشته شدن كه نويسنده در بدترين حالات روحي بوده و با اين حال توانسته بهترين اثر هنري خودش را به رشته تحرير در بياره!
اما شنيدن كجا و ديدن كجا! چرا جاي دور برويم ؟ مثلا خود من!!! بنده كه معرف حضورتان هستم و اشراف كامل داريد كه بنده سال هاست در اين صفحه قلم فرسايي كه نه كيبورد فرسوده كني ميكنم! هر وقت كه حال و روز درست حسابي ندارم بر عكس خيلي ها، اولين نمودش را توي نوشته هاي وبلاگم ميگذاره و طرز نوشتن و نوع نوشته هام بطور كل عوض ميشن!
راستش از وقتي كه كامپيوتر خريدم تا الان چند بار سيستمم را عوض كردم اما هيچ وقت نتوانستم كيبوردم را عوضم كنم و تا حالا همش دوتا كيبورد داشتم. يكي كه همين كيبورد عزيزمه و همه نوشته هاي وبلاگم را باهاش نوشتم ... بعد رفتم يك كيبورد تازه گرفتم و فقط چند روز باهاش تونستم كار كنم و چون نتوانستم بهش عادت كنم زود كنارش گذاشتم . حالا خدا پدرو مادر فروشنده اولي را بيامرزه كه جنس خوبي بهم داد و بعد از سال ها هنوز هم كه هنوزه مثل روز اولش داره خوب كار ميكنه... اوه چقدر از موضع اصلي دور شدم ...
ميگفتم ... بعد سال ها نوشتن بعضي وقت ها هست ( البته اكثر وقت ها بگم خوبه) كه حال روز درستي ندارم و براي همين كار نوشتنم با مشكل مواجه ميشه و نمي توانم آنطور كه بايد بنويسم بطوري كه حتي گزارشات روزانه ام را هم فرصت نمي كنم بنويسم!؟
براي همين از نوشته هايي با موضوعات متفرقه توي وبلاگم استفاده مي كنم كه اكثرشون ترجمه متن هاي خارجي هستن و بدون هيچ دخل و تصرفي ميگذارمشون اينجا و اميدوارم كه با اين نوشته ها كه از فرهنگ هاي ديگر هستن بتوانم رضايت شما را جلب كنم .....
حالا مي توانيد به عينه ببينيد كه بهترين نوشته هاي من زماني نوشته ميشن كه من فرصت نوشتن را ندارم و از ترجمه ي متون خارجي استفاده مي كنم شايد اينطوري بهتر بشه از وبلاگم استفاده كرد ....
A BAD NEWS
A doctor examined a pretty new patientcarefully, then said, "Mrs। Smith, I've got goodnews for you." The patient said, "pardon me, it's MissSmith." "Oh," said the doctor, "Well, Miss Smith,I've got bad news for you."
يك خبر بد
دكتر بعد از معاينه دقيق مريض گفت:
خانم اسميت من برايتان يك خبر خوب دارم
مريض گفت: ببخشيد آقاي دكتر من دوشيزه اسميت هستم.
دكتر گفت : آه! بله دوشيزه اسميت ، من خبر بدي براي شما دارم
پدر و مادر او در پاسخ گفتند:« ما با كمال ميل مشتاقيم كه او را ببينيم.»
پسر ادامه داد:« ولي موضوعي است كه بايد در مورد او بدانيد، او در جنگ به شدت آسيب ديده و در اثر برخورد با مين يك دست و يك پاي خود را از دست داده است و جايي براي رفتن ندارد و من مي خواهم كه اجازه دهيد او با ما زندگي كند.»
پدرش گفت:« پسر عزيزم، متأسفيم كه اين مشكل براي دوست تو بوجود آمده است. ما كمك مي كنيم تا او جايي براي زندگي در شهر پيدا كند.»
پسر گفت:« نه، من مي خواهم كه او در منزل ما زندگي كند.»
آنها در جواب گفتند:« نه، فردي با اين شرايط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگي خودمان هستيم و اجازه نمي دهيم او آرامش زندگي ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردي و او را فراموش كني.»
در اين هنگام پسر با ناراحتي تلفن را قطع كرد و پدر و مادر او ديگر چيزي نشنيدند.
چند روز بعد پليس نيويورك به خانواده پسر اطلاع داد كه فرزندشان در سانحه سقوط از يك ساختمان بلند جان باخته و آنها مشكوك به خودكشي هستند.
پدر و مادر آشفته و سراسيمه به طرف نيويورك پرواز كردند و براي شناسايي جسد پسرشان به پزشكي قانوني مراجعه كردند.
با ديدن جسد، قلب پدر و مادر از حركت ايستاد। پسر آنها يك دست و پا داشت
:توجه
فرمائيد
خانه
-
پست الكترونيكي
-
نوشته هاي پيشين
-
وبلاگ تصويري سحر وب
-
جستجو در
ياهو
-
با تشكر از
گوگل
:منشور وبلاگ من
يادم
باشد
حرفي نزنم كه به كسي بر بخورد
نگاهي نكنم تا دل كسي بلرزد
راهي نروم
كه بيراه باشد
خطي ننويسم كه آزار دهد كسي را
يادم باشد
كه روز و روزگار
خوش است
همه چيز رو به راه بر وفق مراد است و
خوب
تنها
تنها دل ما دل
نيست
آره .....
سحر ,
سحروب ,
سحروبز
,
سحركلام
,
sahar ,
saharweb
,
saharwebs,
sahar web
,
sahar webs
--------------------------------------------------------------------------------
Home
-
Email -
Comments -
Gallery Picture -
Saharwebs Pictures Album
-
Googel
اگر
نظري پيامي و يا حرف و صحبتي با من داريد پائين را كليك
كنيد
Questions or
comments should be sent to Sahar_webs@Yahoo.com