|
||
|
Labels: ENGLISH SHORT STORY
فرار
اسير جنگي پس از كشتن نگهبان او را به داخل بوته ها كشيد. در حاليكه ملبس به يك اونيفورم آبي رنگ بود و تفنگي روي شانه داشت شجاعانه در برابر اردوگاه راه ميرفت. او ميتوانست صداي فريادهايي را از اردوگاه بشنود. نور چراغ ها مي تابيد و مردها به اينطرف و آنطرف مي دويدن. تازه فهميده بودند كه يك زنداني فرار كرده است. در اين هنگام يك اتومبيل سياه رنگ با چهار افسر كه در آن بودند در جلوي دروازه اردوگاه متوقف شد. افسران خارج شدن.زنداني خبردار ايستاد و در حاليكه عبور مي كرد به آنها سلام داد. وقتي آنها رفتند راننده اتومبيل به طرف او آمد. حتماَ مي خواست با او صحبت كند. نسبتاَ سالخورده بود با موهاي خاكستري و چشمهاي آبي روشن . زنداني براي او احساس تاسف كرد اما كار ديگري نبود كه انجام دهد. وقتي آن مرد جلو آمد، زنداني او را با ضربه اي تند به زمين انداخت . بعد به داخل اتومبيل پريد و با سرعتي كه ميتوانست از آنجا دور شد.
19745
:توجه
فرمائيد
خانه
-
پست الكترونيكي
-
نوشته هاي پيشين
-
وبلاگ تصويري سحر وب
-
جستجو در
ياهو
-
با تشكر از
گوگل
:منشور وبلاگ من
يادم
باشد
حرفي نزنم كه به كسي بر بخورد
نگاهي نكنم تا دل كسي بلرزد
راهي نروم
كه بيراه باشد
خطي ننويسم كه آزار دهد كسي را
يادم باشد
كه روز و روزگار
خوش است
همه چيز رو به راه بر وفق مراد است و
خوب
تنها
تنها دل ما دل
نيست
آره .....
سحر ,
سحروب ,
سحروبز
,
سحركلام
,
sahar ,
saharweb
,
saharwebs,
sahar web
,
sahar webs
--------------------------------------------------------------------------------
Home
-
Email -
Comments -
Gallery Picture -
Saharwebs Pictures Album
-
Googel
اگر
نظري پيامي و يا حرف و صحبتي با من داريد پائين را كليك
كنيد
Questions or
comments should be sent to Sahar_webs@Yahoo.com