saharweb_sahre_kalam


جديد

سحر وب در نت سايت

آلبو عكس سحر وب


صفحه اصلي
پست الكترونيكي


دفتر يادگاري

 



لوگو



همين جا...

تاريخ شروع وبلاگ : 21 آبان 1381


همين جا ... وبلاگ سحر وب كه از سال 1381 با نام سحر كلام در دنياي وبلاگ نويسي متولد شد و طي ساليان رشد نموده و حال نيز همچون رودي جاريست گاهي ملايم و گاهي خروشان...

ايمان مدتهاست كه ازش بيخبرم و نمي دانم چرا ديگر نمي نويسد... هر كجا هست خدا نگهدارش… ...

اينجا مال يكي از علاقمندان شهرمانه كه مي خواد كاري بكنه و شهر زيباي همدان را به همميهنان بشناسونه ... اميدوارم موفق باشه...

يك جيزنقي حرف با تو ... منهم كمي حرف باهاش دارم اما بماند براي وقتي ديگر شايد!...

.ليلا.

..اميدوارم به سوگندها و آرمانهايشان پايبند باشند هنوز....

زنـدگي كـوانتـومـي

داداش سايه

دختر تنها

اگر از عشق ميشه قصه نوشت

دوران

انگوري

AKING

شباهنگم

ليدا

آرمين گيله مرد

ستاره شب هاي باراني

سعيد صداي سكوت

حقيقت مدار

ابوجهل

ضيافت هاي دوستت دارم هاي

زبل خان

جوانه ها

بابا و مامان و دخترشون

رفراندوم

تنهاي گوشه گير

پله اول.....

.....

***


سحر در دنياي مجازي

سحر در بلاگر
سحر در بلاگر 2
سحر در پرشين بلاگ1
سحر در پرشين بلاگ2
سحر در پرشين بلاگ3
سحر در آريا بلاگ
سحر در بلاگ فا
سحر در بلاگ اسكي

وبلاگ عكس سحر وب
 

نوشته هاي قبلي

باز بهمن ماه رسيد!

نگيد يك روز بود و حالا نيست

عیدتان مبارک!!!

سلاممدتی است که وبلاگم بدون هیچ دلیلی توسط سیستم ف...

يك سلام كوتاه

خونه خالي

تلخ ترين لحظه ها

بوي بارون

وطــــن

غصه نخور

 

آرشيو

03/01/2003 - 04/01/2003

04/01/2003 - 05/01/2003

05/01/2003 - 06/01/2003

06/01/2003 - 07/01/2003

07/01/2003 - 08/01/2003

08/01/2003 - 09/01/2003

09/01/2003 - 10/01/2003

10/01/2003 - 11/01/2003

11/01/2003 - 12/01/2003

12/01/2003 - 01/01/2004

02/01/2004 - 03/01/2004

03/01/2004 - 04/01/2004

04/01/2004 - 05/01/2004

12/01/2005 - 01/01/2006

02/01/2007 - 03/01/2007

10/01/2007 - 11/01/2007

11/01/2007 - 12/01/2007

12/01/2007 - 01/01/2008

01/01/2008 - 02/01/2008

02/01/2008 - 03/01/2008

03/01/2008 - 04/01/2008

04/01/2008 - 05/01/2008

05/01/2008 - 06/01/2008

06/01/2008 - 07/01/2008

07/01/2008 - 08/01/2008

08/01/2008 - 09/01/2008

09/01/2008 - 10/01/2008

10/01/2008 - 11/01/2008

11/01/2008 - 12/01/2008

12/01/2008 - 01/01/2009

01/01/2009 - 02/01/2009

03/01/2009 - 04/01/2009

09/01/2009 - 10/01/2009

10/01/2009 - 11/01/2009

01/01/2010 - 02/01/2010

02/01/2010 - 03/01/2010

03/01/2010 - 04/01/2010

04/01/2010 - 05/01/2010

05/01/2010 - 06/01/2010

06/01/2010 - 07/01/2010

07/01/2010 - 08/01/2010

08/01/2010 - 09/01/2010

09/01/2010 - 10/01/2010

10/01/2010 - 11/01/2010

11/01/2010 - 12/01/2010

12/01/2010 - 01/01/2011

01/01/2011 - 02/01/2011

02/01/2011 - 03/01/2011

04/01/2012 - 05/01/2012

09/01/2012 - 10/01/2012

01/01/2013 - 02/01/2013

 

زن رشتي

وبلاگ دوستان


 

~سحر~
بهونه

آلبوم عكس هاي جالب

ستاره باران

عشق معنوي

خيره به خورشيد

كلبه تنهايي من

نامحرمانه

جائي به وسعت حباب

مطالب قشنگ و آموزنده + عكس

روزهاي زندگي

دست نوشته هاي يك عاشق

به زباني ديگر

سايت مرجع متخصصين ايران

***

ابزار هاي اين سايت


 

114- يك بد بياري ديگه
113- موضوع روز
112- مقصر كيه؟
111-به بهانه روز پدر
110- شهرت يا دردسر
109- عادت نكنيم كه عادت كنيم
108- روز مادر
107- فرار
106- يك خبر خوب يا يك خبر بد!
105- عجيب اما واقعي
104- سياست مدار كاركشته
103- يك تئوري جديد
102-بدون لالايي
101- آيت عشق
100- زن رشتي
99- سرنوشت!؟
98 - اولين عكس
97 - شكوفايي
96- THE EXPERIMENT
95 - گران و ناراحت
94 - آخرين سلام 86
93 - زمستون داره تموم ميشه!
92 - برگ خشك ..
91 - YOU ARE RIGHT
90 - اين روز ها ...
89 - هنوز هوا سرده!
88 - حرفم رو پس ميگيرم ..
87 - گنجنامه
86 - برداشت آزاد
85 - تاسوعا و عاشورا
84 - چرا هميشه تا وقتي.
83 - كي دو تا خورده؟
82 - !يك موضوع بي ربط
81 - عيد قربان
80 - صداي پاي زمستان!
79 - شايد شما هم شنيده باشيد كه!!!؟؟؟
78 - كاسه اي زير نيم كاسه!
77 - If you feed a man
76 - آخرش خياط هم افتاد توي كوزه!!!
75 - برنامه ريزي! يا هذيان هاي شبانه
74 - حواسپرتي
73 - چند روز پيش
72 - روزمره گي!
71 - يادته يك روز ...
70 - Dear Sahar...
69 - عيد فطرت مبارك يادته ؟
68 - سلام ... بدون تعارف
67 - !!! صاحب خانه
66 - يك سال گذشت!؟
65 - يادگارهاي .....(2)
64 - يادگارهاي ..... (1)
62 - صدا
61 - برگ زرد منتظر بود!?
60 - عيدتان مبارك!
59 - مشكلات فرهنگيان !!!
58 - دود مي خيزد
57 - نيم برگي از دفتر خاطرات پدر...
56 - مقدمه
55 - گفتم كه برميگردم!!
54 - اگه منتظرم بموني!
53 - اين اواخر خيلي تنبل شدم
52 - براي ديدن لينك
51 - دنياي با تو بودن
50 - دختر يا پسر؟
49 - اون منم
48 - ميترسم!؟
47 - آنروز كه يادته؟
46 - نوشتن برام خيلي سخت شده؟
45 - وقتي گوش شنوا نيست
44 - شماره ويژه هفته نامه سحر
43 - مي داني ... عادت ندارم
42 - يك نكته!
41 - ساده بگويم
40 - يك اتفاق ساده ...
39 - تلخ و عجيب ...
38 - تنها دل ما دل نيست
37 - فقط جهت اطلاع!!!
36 - آن روز يا امروز !!!
35 - قصه دريا
34 - شما چقدر شجاع هستيد!!!
33 - اندر دل بي وفا غم و ماتم باد
32 - چند وقت پيش
31 - سلام! عزيزان شرمندام!!!
30 - يك‌، دو، سه !!!
29 - خيلي وقت بود
28 - دردسر جديدي به نامBlogger New
27 - امشب به ياد وبلاگ تاريخ شفاهي
26 - هشدار!!!
25 - مواظب سلامتي كامپيوترتان باشيد!!!
24 - در خانه دل عشق تو مجمع دارد
23 - من برگشتم!!!
22 - هرگز مباد
21 - گويند دو همسايه
20 - تقصيرو مقصر!!!
19 - روزهاي تند و تند
18 - Darling I'm Killed
17 - وقتي تو نيستي
16 - چرا؟؟؟
15 - انا لله و انا اليه راجعون
14 - خيلي طول كشيد
13 - درست وقتي كه فكر مي كني
12 - دختر لج باز
11 - براي تو ...
10 - فكر كنم توي چند روز آينده
9 - اشتباه نشود!
8 - كلافي بي پايان
7 - خداوندا...
6 - اين روزها هر چه تلاش مي كنم
5 - حالا خوبه
4 - گاهي وقت ها
3 - به نام خدا اولين ياداشت
2 - كمك
1- انتقال وبلاگم از پرشين به بلاگر

***

خبرنامه

دوستان عزيز:

اگر مي خواهيد از زمان بروز شدن اين وبلاگ با خبر بشويد در خبر نامه   عضو شويد

 





Powered by WebGozar

 

آمار

***

Powered by Blogger


  

 

Thursday, November 29, 2007

كاسه اي زير نيم كاسه! و يا فروش هوا با كارت هوشمند!!!!!



توي صف طويل بنزين ايستاده بودم وماشين جلويم يك پيكان بود و خرامان وخرامان داشتيم به پمپ ها نزديك ميشديم يك ربع بعد نوبت ما شد! اون توي پمپ اول و من جلوي پمپ دوم توقف كردم و پياده شدم تا با قرار دادن كارت سوختم نازل را بردارم ... چون طرف ديگر پمپ مشغول بود منتظر ايستادم و مردي كه راننده پيكان بود كارتش را گذاشت و شروع كرد به زدن بنزين ...10 – 20 – 30 – 40 داشت باك را پر ميكرد و مي خواست تا باكش جا داره بنزين بزنه! زد تا شد 45 ليتر... بعد متصدي پمپ را با صداي شبيه فرياد صدا كرد كه اي آقا ميگم شما ها دزيد قبول نمي كنيد!؟اي آقا چطور ممكنه باكي كه همش 42 ليتر بنزين توش جا ميگيره( اون ميگفت ?? تا من بيتقصيرم و ...) 45 ليتر بنزين بزني و هنوز جا براي بنزين داشته باشه !؟ بعدش هم مگر باك ماشين من خالي بود ؟ اي داد و اي بيدار من اعتراض دارم ... و هي داشت داد و فرياد ميكرد ... صاحب پمپ بنزين از اتاقش بيرون آمد و مرد را به سكوت دعوت كرد و گفت ماشينت را بده كنار و بيا داخل تا با هم حرف بزنيم .... طرف ديگه نازل را گذاشته بود سر جاش و من برداشته بودم و داشتم باك ماشينم را پر ميكردم و اصلا توجهي به حرف هاي مرد نداشتم و دلم مي خواست زود باك ماشينم پر بشه و برم سر كار و زندگيم و به اين حرف ها هم كاري نداشتم با اينكه يقين داشتم حتما كاسه اي زير نيم كاسه قرار داره .....
***
!!!
- يك توضيح كوچك در مورد صفحه نظر خواهي وبلاگم بدم و آنهم اينكه در يكي از پست هايم قبليم توضيح دادم كه قسمت نظر خواهي و هم اينكه ( ) مورد بي مهري مسئولين فيلترينگ مخابرات قرار گرفتند و به هيچ وجه نمي شه به آنها لينك داد! به خاطر همين اين صفه نظرخواهي را درست كردم تا لااقل بشه توسط آن با دوستانم ارتباط داشته باشم! از اين بابت معذرت مي خواهم و اميدوارم هيچ پيامي بي پاسخ نماند.

A Proverb
If you feed a man a fish, you are feeding him once;but if you teach him how to fish you feedinghim for the rest of his life.

Labels:

Thursday, November 22, 2007

آخرش خياط هم افتاد توي كوزه!!!
اگر به سريال ها و فيلم ها و برنامه هاي تلوزيون توجه كرده باشيد در اكثرشان حتي شده در چند جمله كوتاه به بازيگري و كارگرداني و اينجور مسائل اشاره اي ميكنن و يا پا از اين هم فراتر ميگذارن و يكي از پايه هاي اصلي ( واسمون مهمون آمد برم بر ميگردم) دائيم آمد، بعد از مدتها براي نهار ...دو سه ساعتي ماند و رفت ... اما من تا باز برگردم بنشينم سر كامپيوترم حدود ... ساعت 14:30 رفتم و الان 24:15 هست كه دوباره نشستم اينجا و به كل رشته كلام از دستم در رفته... آهان مي گفتم ... يكي از پايه هاي اصلي فيلمشون قرار ميدن من هم از قافله عقب نمي مانم و هر چي كه مي نويسم اول يا وسط و يا حتي شده نقطه پايانيش را به وبلاگ و اينترنت و كامپيوتر ربطش ميدم هر چه باشه اين روزها كاري جز نشستن جلوي اين پنجره (كوچك يا بزرگ) ندارم و ساعات بيكاريم را باهاش پر ميكنم ...


گفتم پنجره ! آخه پنجره كوچيك و بزرگ نداره خيلي از پنجره هاي بزرگي هستن كه به جاهاي خفه و پرتي چشم انداز دارن كه آدم حتي رغبت نمي كنه يك بار ازش بيرون را نگاه كنه مثل ... مثل يادم آدم بعضي از مردم هستند كه نمرده ساكن قبرستان ها ميشن!!! نمي دانم ديديد يا نه خانه هايي كه نزديك قبرستان هستند و پنجره هاي اتاقشون رو به قبرستان باز ميشن ... واي اگه همه عمرم بي خانمان باشم حتي يك شب هم راضي نمي شم توي همچين خانه هايي زندگي كنم ... اما بعضي از خانه ها هستند كه پنجره هاي كوچكي دارن كه رو به... رو به مثلاً پارك باز ميشن و آدم دوست داره ساعت ها جلوش بياسته و به بازي كردن بچه ها نگاه كنه و به عشق بازي دختر ها و پسرهايي كه به خيال خودشان آنجا خلوت كردن و به تصور اينكه هيچ كس آنها را نمي بينه دارن همديگر را بغل ميكنن و بوس بوس مي كنن و غافلن از اينكه يكي شيطنتش گل كرده و چند ساعتيه داره آنها را ديد ميزنه... پس پنجره بايد چشم اندازش خوب باشه و فرقي نمي كنه كه بزرگ باشه يا كوچيك...
هر چه كردم بحثم را به تيتر نوشته ام ربط بدم نشد شما خودتان يك جوري ربطش بدين! خب به راحتي ميشه تيتر نوشته را به پنجره تغيير داد و قال قضيه را كند ! اما يك مشكل هستش كه من قبلا يك نوشته با اين عنوان نوشتم و نمي شه دو نوشته متفاوت را با يك عنوان منتشر كرد!!!

Wednesday, November 14, 2007

برنامه ريزي! يا هذيان هاي شبانه




الان ساعت 2:20 دقيقه روز چهارشنبه است به عبارتي شب سه شنبه كه فرداش ميشه چهارشنبه! براي بعضي ها چهارشنبه است و براي بعضي ها هنوز سه شنبه تمام نشده و براي اكثر مردم امروز!؟ امروز چي دارم ميگم براي اكثر مردمي كه الان خواب هستن الان نه روز و نه شب و نه! وقتي خوابيديم مگر زمان و مكان براي ما فرقي ميكنن؟ مگر فرق ميكنه توي بهشت هستيم يا توي جهنم؟ توي پر قو خوابيديم يا روي زمين سفت و سخت! اصلا مگر ما فكر هم مي كنيم كه اين چيزها را هم بفهميم؟ مگر نه اين است كه شب روي تخت خواب دراز ميكشيم و براي فردايي كه هنوز نيامده نقشه مي كشيم و به فرصت هايي از دست داده ديروز غبطه مي خوريم و يهو بدون اينكه خودمان هم بدانيم با صدايي از خواب ميپريم! صدا مي تونه صداي زنگ ساعت باشه و يا صداي مهربان مادر! بيدار شو ... اول با خودت فكر مي كني كه داري خواب مي بيني چطور ممكنه؟ تو كه سرت را روي بالش گذاشتي ساعت مگر 10 يا فوقش 11 نبود؟! اما وقتي چشمت را باز مي كني در كمال ناباوري مي بيني كه الانه خورشيد طلوع كنه و تو هنوز داري به اين فكر مي كني كه فردا چه بكني! امروز يك آقايي توي تلوزيون داشت در مورد برنامه ريزي حرف ميزد و همش از اينكه بايد توي زندگي برنامه داشت و در هر صورت به برنامه هاي نوشته شده عمل كرد داد سخن ميداد! با خودم گفتم منهم براي فردام برنامه مي نويسم ...
ساعت 7 بيدار مي شوم... ساعت 7:30 اگر خواب از سرم بپره صبحانه مي خورم ... ساعت 8 ميروم دانشگاه ... ساعت 9 همراهم زنگ ميزنه! مادرمه ميگه بيا خونه برات خواستگار مي خواد بياد!!!!!!... ساعت 10 خانه هستم ... 11 آقا داماد خوشبخت با اسب سفيد آمده خونه ما ...





ساعت 12 همه چيز تمومه و ساعت 13 سفره پهن ميشه! منظورم سفره عقده ... 13:30 ميگم بله 13:33 آقا دادماد خوشخبت هم ميگه بله ... ساعت 14 ميريم بازار و هر چي براي يك زندگي لازمه را ميخريم (‌چون من خيلي به اين چيزها وسواس دارم اين مورد سه ساعت طول ميكشه) ساعت 17 با هم ميشينيم برنامه كودك تلوزيون را نگاه مي كنيم ساعت 18 برنامه تمام شده و ما مراسم عروسي را شروع ميكنيم و تا ساعت 11 برنامه ما ادامه داره ... ساعت 12 دوتايي مثل دو تا مرغ عشق توي خونه خودمان ميپريم روي رخت خواب و در آغوش هم ... خب اون وقت حساس سر ميرسه و ساعت زنگ ميزنه و مامانت سرت داد ميكشه كه دير شد و بيدار نشي نمازت قضا ميشه! از خواب كه بيدار ميشي بالشي را كه تا صبح در آغوش داشتي را پرت مي كني به گوشه اي از اتاق و با خودت مي گي: مگر زندگي دست خودمه كه بخوام براش برنامه بنويسم!! مگر توي خواب ...
- يك هفته با خودت كشتي ميگيري كه مثلاَ اين هفته جمعه مي خواي بري كوه! هي برنامه ريزي مي كني و وسايل مورد نياز را ميخري و همه چيز براي يك جمعه خوب كنار جويبار روي كوه الوند جوره ! شب مي خوابي و صبح هنوز چشم از خواب باز نكرده تلفن زنگ ميزنه و بهت خبر ميدن كه مادر بزرگت ديشب فوت كرده و ...
واي كدام را بگم حالا نگي اين چه مزخرفاتي است كه نوشتي ... چون امشب حال درست و حسابي ندارم و از عصر تا يك ساعت پيش داشتم توي كارهاي خونه داشتم به مامانم كمك مي كردم حسابي خستم و قاطي مي كنم ... وبلاگ خودمه و هر چي دلم بخواد توش مي نويسم و به كسي هم مربوط نيست! خوب دولت هم اين حق را براي امثال من محفوظ داشته و اين حق را بهم داده كه وبلاگم را ثبت نكنم ..... تو چي مي گي؟؟؟؟؟؟؟ نگو خودم حدس ميزنم ... هذيان هاي شبانه !!! پا شم بخوابم و مگر الان وقت وبلاگ نوشتنه؟
Wednesday, November 07, 2007

حواسپرتي

اين روزها خيلي حواسپرت شدم و به زحمت مي توانم ذهنم رو توي يك مطلب خاص متمركز كنم ! وقتي كامپيوترم را روشن مي كنم حواسپرتيم عود ميكنه، اما اين بار حواس پرتي كامپيوتريم !
شروع مي كنم بيخودي به گشتن بي هدف ميون فايل هاي قديميم و بعضي وقت ها هم اينترنت! اينترنت !؟ اما نه مثل سابق? چون اينترنت ديگه برام آن جاذبيت قبلي را نداره! يادش بخير يك موقعي بود كه هر چيز الكي را روي آدرس بار تايپ ميكردي آخر به جايي ختم بخير ميشد ، اما حالا از هر 10 آدرسي كه به زحمت از سايت ها و وبلاگ ها و يا گوگل و ياهو و ... پيدا مي كني كه آدرس سايت و يا وبلاگ معتبري هم هستند ، در 8 مورد با صفحه دسترسي به اين سايت مقدور نمي باشد مواجه ميشي! و دو تاي ديگه هم كه باز ميشن تغيير كاربري دادن و به بيزنيس و پخش آگهي تبليغاتي روي آوردن! آدم شاخ در مياره ! سايتي كه مثلا قالب وبلاگ داره و يا سايتي كه فقط نرم افزار گذاشته هم فيلتر شدن! بعد به فكر حواسپرتي خودم مي افتم كه از بس وسواس در مورد ديتا هام توي كامپيوترم بخرج ميدم كه بعضي وقت ها حواسم پرت ميشه و فايل هاي قيمتيم كه با كلي زحمت و هزينه بدستشون آوردم را پاك مي كنم! حالا هم باورم ميشه كه اينترنت ما هم دچار حواسپرتي شده و حالا حالا هم درست بشو نيست।



----------------
رفتي رو بي تو دلم پر درده
پائيز قلبم ساكت و سرده
دل كه مي گفتم محرم با من
كاشكي ميديدي بي تو چه كرده

اي كه به شب هام صبح سپيدي
بي تو كويري بي شامم من
اي كه به رنج هام رنگ اميدي
بي تو اسيري در دامم من

با تو به حرفم سنگ صبورم
بي تو شكسته تاج غرورم
با تو يه چشمه ام چشمه روشن
بي تو يه جاده ام كه سوت و كورم

اي كه به شب هام صبح سپيدي
بي تو كويري بي شامم من
اي كه به رنج هام رنگ اميدي
بي تو اسيري در دامم من

چشمه اشكم بي تو سرابه
خونه عشقم بي تو خراب
شادي ها بي تو مثل حبابه
سايه آهه نقش بر آب

رفتي بي تو دلم پر درده
پائيز قلبم ساكت و سرده

اي كه به شب هام صبح سپيدي
بي تو كويري بي شامم من
اي كه به رنج هام رنگ اميدي
بي تو اسيري در دامم من

چشمه اشكم بي تو سرابه
خونه عشقم بي تو خراب
شادي ها بي تو مثل حبابه
سايه آهه نقش بر آب

رفتي رو بي تو دلم پر درده
پائيز قلبم ساكت و سرده
دل كه مي گفتم محرم با من
كاشكي ميديدي بي تو چه كرده

اي كه به شب هام صبح سپيدي
بي تو كويري بي شامم من
اي كه به رنج هام رنگ اميدي
بي تو اسيري در دامم من

Labels:

Thursday, November 01, 2007

چند روز پيش داشتم ميرفتم آزمايشگاه تا نتيجه آزمايشم را بگيرم. سوار تاكسي شدم تا آنجا مشكل پارك ماشين نداشته باشم (( و هم اينكه سهميه بنزينم را الكي توي ترافيك و شلوغي بهدر ندم! شايد لازم شد و يك كاري پيش آمد و رفتيم بيرون شهر! خب من كه مثل بعضي ها نيستم كه چندتا ماشين زاپاس داشته باشم و از بنزين شان استفاده كنم !!!)) هم اينكه بتوانم يك دوري پاي پياده بزنم و هوايي تازه كنم. به راننده گفتم سر يخچال پياده مي شوم و روي صندلي جابجا شدم. باد تندي در حال وزش بود و هر از چند گرد و خاك زيادي به راه مي انداخت و خوشحال بودم از اينكه توي ماشين هستم و چشام از اين گرد و غبار در امان هستند. كم كم هوا دگرگون شد و پيش بيني هواشناسي درست از آب در آمد و نم نم باران شروع به باريدن كرد و من هنوز تنها مسافر تاكسي بودم و همه اين اتفاقات چند دقيقه بيشتر طول نكشيد!
من در خيالات خودم غرق بودم كه يهو با ترمز ماشين به خودم آمدم। راننده خم شده بود و داشت در جلو ماشين را باز ميكرد। سرم را برگرداندم ديدم يك پسره كم سن و سال داره مرد تند تند ويلچري را به سمت ماشين ميرانه! وقتي ويلچر جلوي در ماشين رسيد مرد نسبتا جواني كه روي صندلي چرخدار نشسته بود و معلوم بود از دو پا فلج هستش رو به راننده كرد و گفت: خدا خيرت بده من پول ندارم كه بهت بدم!؟ راننده در حالي كه دستش را براي كمك كردن به طرف مرد كرده بود گفت بيا بالا! و او به زحمت خودش را روي صندلي جلو انداخت و پسره كه بعدا معلوم شد همسايه شان هست و براي كمك به او آمده ويلچر را گذاشت توي صندوق عقب و آمد نشست پهلوي من! مرد معلول از وقتي كه سوار ماشين شده بود همش داشت مي گفت و مي خنديد! و به روز و روزگار كه او را روي صندلي چرخدار انداخته بود دهن كجي ميكرد! همش حرف ميزد و ميخنديد... دهنش مدام در حال جنب و جوش بود ... از بيمارستان داريم مي آئيم از صبح آنجا بوديم از بهزيستي نوشتن بروم كمسيون شايد يك پولي بهم بدن اما آنجا تحويلم نگرفتن و تا حالا آنجا علاف بوديم ... من از همه حرفهايي كه زد فقط تا اين حد توي ذهنم ماند ... مرد راننده كه حدود 50 ساليش ميشد فقط گوش ميداد و كمتر ديدم كه حرف بزند! فقط گوش ميداد ! مرد معلول از ريش مرد راننده حدس زده بود كه او شايد بسيجي باشد!!!!! حرف را به بسيج و اينجور چيزها كشاند و اسم يكي را گفت و گفت كه او مسئول حراست يا حفاظت فلان بيمارستانه!؟ مي شناسي؟ برادره فلانيه عجب آدم خوبيه! مرد راننده گفت : نمي شناسمش!؟ مرده گفت چطور نمي شناسيش آدم مشهوريه؟ راننده گفت خب منهم آدم مشهوري هستم اما. اما هيچ كس منو نمي شناسه! از حرفش خندم گرفت اما به زور خودم را نگهداشتم... مرد معلول كه كم كم داشت كم مي آورد مردد گفت پاسداري؟؟؟؟ و مرد راننده بدون اينكه بهش نگاه كنه گفت آره!!!! البته 5 سالي ميشه كه بازنشسته شدم!!!!؟ از اين حرفش همه ما جا خورديم مگر او چند سالش بود همه تعجب كرده بوديم . ادامه داد الان 38 سالمه! از اين حرفش بيشتر تعجب كرديم چون تقريبا موهاش همه سفيد شده بود و سنش بيشتر نشان ميداد. اينها همه حرف هايي بودند كه راننده در طول راه گفت به مقصد مرد معلول رسيديم و راننده بدون اينكه حرفي بزنه پيچيد داخل يك كوچه و دم يك كوچه بن بست نگه داشت و پسره جوان زود پياده شد و ويلچر را از صندوق عقب ماشين برداشت و آورد جلو و مرد به زحمت خودش را انداخت روي صندلي چرخدار و شروع كرد به دعا كردن مرد راننده... او دنده عقب گرفت و در حالي كه از من بخاطر تاخير پيش آمده معذرت خواهي ميكرد از كوچه خارج شد و من ... و من به يادم آمد آن جمله مشهور كه ميگه شايد از اين لحظه بد من لحظات به مراتب بدترش هم باشند خدا را شكر كرد... وقتي به مقصد رسيديم كمتر از آن مبلغي كه قرار بود ازم بگيره را گرفت و كم مانده بود من اعتراض كنم كه چرا كم گرفتي! به ساعت كه نگاه كردم ديدم درست سر ساعت رسيدم و اصلاً ديرم نشده!!!


***

www.saharweb.blogspot.com


:منشور وبلاگ من

يادم باشد
حرفي نزنم كه به كسي بر بخورد
نگاهي نكنم تا دل كسي بلرزد
راهي نروم كه بيراه باشد
خطي ننويسم كه آزار دهد كسي را
يادم باشد
كه روز و روزگار خوش است
همه چيز رو به راه بر وفق مراد است و
خوب
تنها
تنها دل ما دل نيست
آره .....

:توجه فرمائيد

خانه - پست الكترونيكي - نوشته هاي پيشين - وبلاگ تصويري سحر وب - جستجو در ياهو  - با تشكر از گوگل

سحر , سحروب , سحروبز , سحركلام , sahar , saharweb , saharwebs, sahar web , sahar webs



--------------------------------------------------------------------------------

Home - Email - Comments - Gallery Picture - Saharwebs Pictures Album - Googel

اگر نظري پيامي و يا حرف و صحبتي با من داريد پائين را كليك كنيد

Questions or comments should be sent to Sahar_webs@‎Yahoo.com