|
||
|
|
Wednesday, September 24, 2003
يك نكته!
اين حرف را امروز شنيدم !!! پدري به فرزندش مي گفت : برات آروزي خوشبختي نمي كنم! چون چيزي به اسم خوشبختي وجود نداره!؟ اما از خدا برات آرزوي توان و تحمل سختي هاي زندگي را دارم!
Wednesday, September 17, 2003
ساده بگويم
آنقدر كه فكرش را هم نتواني بكني! دوست من به تعداد من و تو درخت سيب در اين باغ نيست! اگر .... اگر استحقاقش! را نداشته باشيم سيبي نصيب ما نخواهد شد!!! حتي يك سيب !!!
Thursday, September 11, 2003
يك اتفاق ساده ...
خيلي وقت بود كه به آنجا سر نزده بودم! هميشه با تلفن مشكلاتم را حل ميكردم ديگه يادم رفته بود كه قيمت كارت چنده؟ آن روز پرسان پرسان خودم را به محل جديد شركت رساندم! وقتي از پله هاي ساختمان بالا مي رفتم به نظرم رسيد كه وضعيت كمي غير عاديست! نه مثل گذشته ها تبليغات درست حسابي كرده بودن و نه تابلوي درست و حسابي روي سر در نصب كرده بودن ... وقتي وارد دفتر شدم چهره هيچكدام از كارمندان بران آشنا نبودن ! تمام چهره ها عوض شده بودن! آقاي چاقي كه در را برايم باز كرده بود پرسيد: خانم؟؟؟ من با دستپاچگي جواب دادم آمدم اكانتم را شارژ كنم! در اين حين آقائي از اتاق بغلي بيرون آمد پرسيد: شما؟... صدايش را شناختم، بارها براي رفع اشكالات شبكه با او تلفني صحبت كرده بودم! رو به آقا چاق كرد و گفت: خانم از مشتري هاي هميشگي ماست و آقاي چاق و چله! يكي دو بار از صندليش به نشانه احترام بلند شد و نشست و سرش را كرد توي كيفش فرمي را بيرون داد دستم تا پر كنم . كم كم داشتم با محيط اخت ميشدم. در حالي كه داشتم فرم را پر مي كردم ازش پرسيدم شما كه سايت ها را فيلتر نكردين؟ با نيشخند جواب داد: همينطوري در آستانه ورشكستگي هستيم چه برسد به آنكه بيائيم فيلتر هم بگذاريم و همينطور كه داشت حرف ميزد و من ازش در مورد سرور و اينكه آيا روي دستگاهشان هاست هم قبول مي كنن يا نه سوالاتي كردم و قرار شد برام 10 مگ هم فضا بدن و قرار بر اين شد فردا يك بار ديگه هم آنجا مراجعه كنم! فرم را پر كردم و پول اكانت نامحدود 6 ماهه را پرداخت كردم و آمدم بيرون! وقتي به خونه رسيدم يكسره رفتم سراغ كامپيوترم و يوزر و پسورد جديدم را وارد كردم و بدون هيچ مشكلي به نت وصل شدم و با خودم گفتم: خدا را شكر و خيالم تا مدتها راحت شد!!! فردا دوباره به شركت رفتم و با پر كردن چند فرم و سين جيم هاي زياد موافقت شد كه بهم 10 مگ فضا بدن به قيمت ... و باز با پرداخت نقدي وجه از آنجا خارج شدم و آمدم خونه و قرار شد باهام تماس بگيرن و از اين جريانات دو هفته گذشت... دو روز بود كه توي خونه ميهمان داشتيم و وقت نمي كردم سري به كامپيوترم بزنم! وقتي ميهمان ها رفتن نفس راحتي كشيدم با خيال راحت آمدم نشستم پشت سيستم و هر چه اصرار كردم به شبكه وصل بشم نشد كه نشد! با خودم گفتم چون روزه واسه همين خطوط شلوغ هستن و ارتباط برقرار نمي شه! باشه براي شب! شب از نصفه گذشته بود كه باز چند بار سعي كردم و بيفايده بود با خودم گفتم حتما سرور را خاموش كردن و تلفن پشتيباني هم جواب نمي داد! صبح ساعت 8 و نيم قبل از اينكه بساط صبحانه را از روي ميز كارم جمع كنم بعد از گرفتن يك ژست عصباني ،گوشي تلفن را برداشتم و شماره شركت را گرفتم تا مثلاَ از نحوه خدماتشون شكايت كنم اما هر چه تلفن زنگ زد كسي گوشي را برنداشت !!! خلاصه عصر وقتي دور از چشم مامانم با دادشي رفتيم محل شركت ديدم همه جا سوت و كوره و هيچ كسي نيست! زنگ همسايشون را زدم و سوال كردم خانم ببخشيد خبر نداريد اين همسايه تان كجا رفتن ؟ خانمه وقتي چشمش به من افتاده گفت: دختر بيچاره!!! آخش چقدر پول تو را خوردن؟؟؟ از اين سوالش جا خوردم و گفتم مگر چي شده كه جواب داد الان سه روزه كه شركت را پلمپ كردن و يك كاغذ دادن به ما تا هر كس ازشون طلب داره توش بنويسه ... اگر به هر يك از دوستان قولي دادم و نتوانستم عمل كنم همش به اين دليل بود و بس و ديگر هيچ..
Thursday, September 04, 2003
تلخ و عجيب ... اما واقعي
چند روز پيش بعد از ظهر خسته و كوفته از كار روزانه جلوي تلوزيون ولو شده بودم و به همراه خانواده مشغول تماشاي برنامه اي بودم از شبكه سوم سيما! آنقدر خسته بودم كه حاليم نبود موضوع برنامه چيه؟ بعد از يك ربع تازه متوجه شدم در باره يكي از بانوان موفق كشور صحبت ميكند! داشت از كار و زندگيش تعريف مي كرد! دكتراي .... قهرمان ايران در رشته ..... عضوهيئت رئيسه ....... عضو بانوان .... عضو انجمن ...... و دهها مجمع و انجمن خيريه ديگر... مي گفت: در سال 60 درحالي كه 18 سال بيشتر نداشت در اثر اشتباه يكي از جراحان زبر دست كشور قطع نخاع شده بود واز آن روز زندگيش مسير ديگري پيدا كرده ! چه زن زيبا و برازنده اي ! از ديدن حال و روزش دلم كباب شد! به قيافه دادشي نگاه كردم ديدم دو چشم دارد دو تا هم قرض كرده و غرق تماشاست!!! زير چشمي نگاهي به چهره مامان انداختم، صورتش خيس اشك بود و زير لب چيزي مي گفت: دستهايت قطع ميشد وقتي داشتي دختر بيچاره را به اين حال و روز مي انداختي!!! اي از خدا بي خبر... و .... شب همان روز ميهمان داشتيم و براي سرگرمي شان باز تلوزيون روشن بود!( حالا فكر نكنيدهميشه بيكاريم و تمام اوقاتمان به تماشاي تلوزيون تلف ميشه!) ساعت 30/22 بود كه ميهمانان خواستن به اخبار گوش بدن! خلاصه اخبار... يكي در اين ور دنيا مرد... يكي آن ور دنيا زخمي شد ... زير دريائي فلان كشور غرق شد! بمبي در فلان شهر منفجر شد و 100 نفر كشته شدن! داشت سرم گيج ميرفت! چه عجب امروز همه جاي دنيا امن امان است!!! تا رسيد به اين خبر... پزشكان كشور ... با تجويزعينك به سگي آن را از خطر كشته شدن نجات دادن !!! همه از شنيدن اين خبر تعجب كرديم و با ديدن تصوير سگ با عينك تعجبمان بيشتر شد! همانطور كه داشتيم سگ عينكي را تماشا مي كرديم داداشي با صداي بلند گفت:آبجي نيگاه دكتراي آنجا تشخيص دادن سگ احتياج به عينك داره اما دكتراي ما آن زن بيچاره را با تشخيص اشتباهشان فلج كردن!!!! |
*** |
|
:منشور وبلاگ من
يادم
باشد
حرفي نزنم كه به كسي بر بخورد
نگاهي نكنم تا دل كسي بلرزد
راهي نروم
كه بيراه باشد
خطي ننويسم كه آزار دهد كسي را
يادم باشد
كه روز و روزگار
خوش است
همه چيز رو به راه بر وفق مراد است و
خوب
تنها
تنها دل ما دل
نيست
آره .....
:توجه فرمائيد
خانه
-
پست الكترونيكي
-
نوشته هاي پيشين
-
وبلاگ تصويري سحر وب
-
جستجو در
ياهو
-
با تشكر از
گوگل
سحر ,
سحروب ,
سحروبز
,
سحركلام
,
sahar ,
saharweb
,
saharwebs,
sahar web
,
sahar webs
--------------------------------------------------------------------------------
Home
-
Email -
Comments -
Gallery Picture -
Saharwebs Pictures Album
-
Googel
اگر
نظري پيامي و يا حرف و صحبتي با من داريد پائين را كليك
كنيد
Questions or
comments should be sent to Sahar_webs@Yahoo.com